......
تبریک...
سحر از دامن نرجس، برآمد نوگلى زیبا
گلى کز بوى دلجویش، جهان پیر شد برنا
به صبح نیمه شعبان تجلّى کرد خورشیدى
که از نور جبینش شد، منوّر دیده زهرا(س)
یا حیدر
دلم تنگ اون کربلاته آقا ...
دِل مَـن سَخـت هَـواۍ(حَرمَـت)را دارَد
کہ بِگیـرَم(تسبیـح)
بِنشیـنَم یک گوشہ ۍ دِنـجِ حَرمـَت
بِشُـمارم یـک بہ یـک
وبِگویـَم از(دِل)
مَـن هَـمان عاشِـق دلخستہ ۍ خونیـن جِگَـرم
مَـن هَـمان بَنـده ۍ بی لایِـق وآشفتہ سَـرم
دِل مَـن یـِک(سَـجاده)پُـراز(عَطـرخُـدا)میخواهَـد
کہ بینـدازَم در(صَحـن حَـرَم)
دو(رُکعَـت عِشـق)بخوانـَم آقا
دِل مـن میخواهـَد دَسـت در دَسـت ضَریـح
گِـره اندازمـو ازعُمـق وجـود
(اشکهایـَم) را جارۍ بُکنـم
تاکہ درسایہ ۍ اَمـن حَـرمـَت دلَـم آرام بگیـرَد(اَربـــــاب)....
این پیرمرد.....
در ccu کنار تخت پدربزرگش مرد پیری بستری بود. نزدیک ساعت هشت ونیم حس کرد حال پیرمرد خیلی بد شده. پیرمرد ناتوان داشت جان میداد و کسی کنارش نبود.
به هر زحمتی بود تخت پیرمرد را رو به قبله گذاشت، هنوز هوش و حواس پیرمرد بر جا بود و چشمهایش را یکی درمیان باز میکرد.
جوان شهادتین را برایش آرام خواند و پیرمرد تکرار کرد.
سپس اسم ائمه ع را یکی یکی آرام شمرد و پیرمرد تکرار کرد.
سپس دستهای پیرمرد را گرفت و خواست که با او یا حسین ع بگوید. پیرمرد یا حسین را هم گفت و جان داد. پرستار وارد اتاق شد و با داد و فریاد به جابجایی تخت پیرمرد اعتراض کرد. جوان توضیح داد که این پیرمرد داشته جان میداده و ما با هم شهادتین گفتیم و رو به قبله اش کردم .
پرستار چند لحظه مات و مبهوت به جوان و پیرمرد نگاه میکرد و از چشمانش اشک میریخت.
او سپس گفت:
این پیرمرد....
مسیحی بود.